سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبوب ترینِ بندگانم نزد من، شخص پرهیزگارِجوینده پاداشِ بسیار، ملازمِ عالمان، پیرو بردباران، و پذیرنده از حکیمان است . [امام سجّاد علیه السلام]
خبر مایه

متولد میاندوآب بود. فارغ التحصیل رشتة مهندسی مکانیک. شهردار ارومیه و این آخریها شده بود فرمانده لشکر 31 عاشورا. معروف شده بود. دیگر کسی نبود که مهدی باکری را نشناسد.

?

مرتب میرفت به محلههای پایین شهر، مثل علیآباد و حسینآباد و کوچههای خاکی و گلی آن را آسفالت میکرد. مینشست با کارگرها چای میخورد، غذا میخورد، حرف میزد، شوخی میکرد، تا کارها سریعتر و با رغبتتر انجام شود. اصلاً هم بلد نبود ریاست کند. اما اداره کردن چرا. نه منشی داشت و نه اجازه می‌داد نفسش بلندپروازی کند. در اتاقش هم همیشه باز بود.

?

فکر کردم از خودمان است. یکی بهش گفت: «آره. اون بیل رو بردار بیار از اینجا مشغول شو!» رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند. گفتند: «آقای شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. کار نباید زمین بمونه.» بیل می‌زد عینهو کارگرها. عریق می‌ریخت عینهو کارگرها!

?

برادرم هردومان را خوب میشناخت. آمد به من گفت: «زندگی کردن با مهدی خیلی سخته‌ها، صفیه.» گفتم: «میدونم.» گفت: «مطمئنی پشیمان نمیشوی؟» با اطمینان کامل گفتم: «بله.» شاید فکر مهریه هم از همینجا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد. آن قدر ساده که هیچ کس نتواند فکرش را بکند. مهدی هم به همین فکر میکرد. وقتی گفت: «یک جلد کلامالله و یک قبضه کلت» شادی در چشمهای هردومان و در سکوتی که پیش آمد، موج زد.

?

رفتم گفتم: «ممکن است حمید جا بمونه، بذار برن بیارنش!» گفت: «حمید دیگه شهید شده، باید بمونه. اون جوانی باید برگرده که زخمی شده و می‌تونه زنده بمونه، هر موقع شهدای دیگه رو آوردید عقب، اون وقت حمید رو هم بیارید!» دستوره، دستور، ریاست بلد نبود، اما اداره می‌کرد.

?

دست آخر متوسل شدند به احمد کاظمی که رابطهاش با مهدی نزدیکتر بود. من وسط بودم و پیامها را میشنیدم. احمد گفت: «مهدی کجایی؟» مهدی گفت: «اگر بدونی، اگر بدونی کجا نشستم و پیش کیها نشستم.» احمد گفت: «پاشو بیا مهدی!» مهدی می‌گفت: «اگر بدونی دارم چه چیزها میبینم.» احمد گفت: «می‌دونم، می‌دونم. ولی دلیل نمیشه که بلند نشی بیایی.» مهدی گفت: «اگر این چیزها را که من میبینم تو هم میدیدی، یه لحظه اونجا نمیموندی.» احمد گفت: «یعنی نمیخواهی بلند...» مهدی میگفت: «احمد! پاشو بیا! بیا اینجا تا همیشه با هم باشیم.» احمد گفت: «فعلاً خداحافظ.» شاید ربع ساعت بیشتر طول نکشید که دیدم احمد کاظمی آمد، از همانجایی که اسکله بود. رفتم گفتم: «کجا؟» گفت: «میخوام برم پیش مهدی.» گفتم: «از اینجا نه! بیا از اینور با هم بریم!» گفت: «مگه جای دیگه هم اسکله هست؟» گفتم: «بیا حالا! ...» کشیدم بُردمش یک جای امن نشاندمش. گفت: «چی شده، مطمئنی؟ چرا نمیذاری برم پیش مهدی؟» سعی کردم خودم را کنترل کنم. به کیسهای نگاه کردم و گفتم: «دیگه لازم نیست.» احمد همانجا زانو زد و بغضش ترکید.

?

25 بهمن 63 بود. هورالعظیم، کنار دجله... . یادش به خیر، تکیه کلامش بود: الله بنده‌سی؛ بنده خدا...!


87/1/26::: 6:0 ع
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ رئیس جمهور اگربعضی چیزها نبود به مجلس نشان می دادم www.masahebdarim.parsiblog.com سند تو ال ممنون داغ داغ داغ داغ جالب
+ با عرض سلام ایدیهام هک شده فقط یه ایدی با نام ماصاحب داریم دارم انشاءالله اد کنید و به دوستانتون هم سند تو ال کنین ممنون ازتون ایدیم ma_saheb_darim313