لهجهی شیرین جنوبی داشت، شصت ساله نشان میداد که بعدتر فهمیدم کمتر است و این چین و چروکها حاصل گذران سخت زندگی
اولش که پیش آمد با شرمی آمیخته به غرور قلم و کاغذش را نشانم داد و گفت برایم می نویسی؟ گوشه ی پیاده رو نشستیم و قرار شد که بنویسم.
ساک دستی کوچکش را گذاشت یک طرف بینمان و یک پایش را دراز کرد، که مصنوعی بودنش کنجکاوم کرد که اشاره کنم به پا و بپرسم: «جنگ؟» و او تنها سری تکان دهد که آری و خیره شد به دوردست و انگار ذهنش رفت سراغ تصاویر گذشته ها، شاید جنگ.
به ساعتم نگاه کردم که یعنی دیرم شده ، چرخید سمت من و گفت « اینطوری شروع کن: با سلام به رهبر و مرادُم ». دوباره ساکت شد، گفت : « جوون یه تیکه زِمین از ارث پدری مونده ها! هم کوچیکه هم پرت! اییَم دُرُس که 20 ساله ازش بیخبرُم و سند نِداره، ولی خدا بزرگه »
من که گیج شده بودم هاج و واج نگاهش میکردم، ادامه داد که: «خو ایی اصلا رسم معرفت نی ، بعد ایی همه سال بیام و واسه آقا نامه بنویسم و اول بسم الله وام بخوام، که چی؟ که پسرُم میخواد دوماد بشه. به خدا روم نمیشه»
آمدم جوابی بدهم و کلمهی بنیاد از دهانم بیرون نیامده بود که گفت: « جوون ما همی جوریشم کارم سی خدا نبوده، کارت بگیرم، بذارم جیبُم، دیگه هیچ».
بعد برایم گفت که از اول دلش نمیخواسته به هوای درخواست بیاید و اینقدر اطرافیان گفته اند و گفتهاند تا راضی شده، ولی حالا اینجا، به قول خودش نزدیک بیت رهبری اصلا دلش رضا نمی داد که برای آقا اینطوری کاغذ بنویسد.
دست آخر از من پرسید که چه نوشتهام : خندیدم و گفتم: «فقط سلام دارد و رهبر و مراد». چیزی گفت و ماتم کرد و رفت. گفت این را هم بنویسم که : « هنوز یه پام سالمه، وایسادُم، پشت سر آقا وایسادُم».