در 35 کیلومتری جادة اهواز به سمت خرمشهر، سه راهی جفیر و پادگان حمید خود را نمایان میکند؛ پادگانی که عراقیها پس از تصرف، از پایه ویرانش کردند. از سه راهی جفیر به سمت طلاییه نیز دشتی وسیع با خاکریزهای متعدد به چشم میخورد که روایتگر حماسه روزهای آغازین جنگ است. مقرهای در این مسیر به دست رزمندگان اسلام بعد از آزادسازی احداث شده است. بعد از عبور از پاسگاه شهابی و طلاییة جدید در حاشیة دژ مرزی شهید ساجدی، به طلائیه، میدان حماسهها میرسی و شاید تو نیز مثل آن هزاران نفر دیگری باشی که کفشهایت را از پایت درمیآوری و روی خاک شورهزار و شورآفرین طلاییه قدم میگذاری روبهرویت معبر و محور بچههای گردان یامهدی(عج) است که در عملیات خیبر خاک طلائیه را با خون سرخ خویش معطر کردند و آنسوتر حرم شهدای گمنام است. در کنار این حرم بود که دست مبارک سردار لشکر امام حسین(ع) شهید خرازی از پیکر جدا شد. در نقطه غروب خورشید، جزایر مجنون شمالی و جنوبی قرار دارد که با حرم شهدا حدود هشت کیلومتر فاصله دارد. پایینتر که میروی، به سه راهی شهادت میرسی؛ نقطه اتصال زمین و آسمان.
از خرمشهر به سمت شلمچه که میروی به دژبانی شلمچه و بعد، به نهری میرسی که به آن میگویند: نهر عرایض. پلی که از رویش عبور میکنی، بازسازی شدة پلی است که امروز به آن میگویند «پل نو».
این پل، نه تنها دروازه ورود بیگانهها به ایران بود، بلکه پل مقاومت نیز هست و چه بسیار مقاومتهای جانانهای که به خود ندیده است در شهریور ماه 59. همان شهریور سیاهی که با خون بچهها سرخ شده بود. نهری زیر این پل جاری است که از اروندرود منشعب شده است و نخلستانهای خرمشهر را سیراب میکند. پل را زده بودند روی عرایض که خرمشهر را با روستاهای مرزی اطراف شلمچه، ارتباط دهند. در محل اتصال نهر به اروندرود، یک سمت گمرک و سمت دیگر قصر ویران شده شیخ خزعل قرار دارد. کربلای چهار و پنج، در کنار این نهر؛ کربلا شد؛ گویی این نهر فرات بود و حماسههای کنار آن، حماسه حسینیان!
ادامه مطلب...
اینم اولین پست در مورد خاطرات شهدا که بخش جدیدی هست در وب لاگ
لطفا ضبط نکنید!
علی مهر
سرهنگ طفره میرفت. انگار برای حرف زدن تردید داشت. نگاهی به دور تا دور میز انداخت و چهرهها را از نظر گذراند.
ـ دارد ضبط میکند؟
ـ آره.
سردار به شوخی گفت:
ـ عکست که نمیافتد توی ضبط، این همه به کتت ور میروی؟!
ـ هیس س س، دارد ضبط میکند!... خوب، بسمالله الرحمن الرحیم، عرض کنم حضورتان، یک خاطرهای دارم از آقا مهدی زینالدین که یک کمی با دیگر خاطراتی که گفته شد تفاوت دارد. یعنی مربوط به جبهه نیست، به پشت جبهه است. ولی به خوبی روحیه و صفای آقا مهدی را نشان میدهد. یک روز برای انجام مأموریتی شش هفت نفری همراه آقا مهدی به نزدیکیهای شوش رفته بودیم. نزدیکیهای ظهر کارمان تمام شد. آقا مهدی گفت: «غذای خوب کجاست. برویم دلی از عزا درآوریم؟»
من گفتم: «آقا مهدی، یک جای خوب سراغ دارم. اگر موافق باشی برویم آنجا. غذای خوبی دارد. »
ادامه مطلب...